کاش تو مرا با این حال زار و نزار میدیدی که چگونه دربهدر دنبال گشوده شدن دریچههای امیدم و برای باز شدن چشمههای نوش چه تقلاها که نمیکنم. من شب و روز نمیشناسم و برای رسیدن به تو بیتابم و برای این که لحظه رسیدن تو مرا بپسندی، همه کار میکنم.
کاش تو مرا هنگام راز و نیاز میدیدی که از واژهها چگونه کمک میگیرم تا سخن دلم را به گوش خدا برسانم و چگونه اشک میریزم و در میان اشکهای عاشقانه غرق میشوم.
کاش مرا میدیدی وقتی که به خانه دل پناه میبرم و تنها خدا را صدا میکنم تا مرا بطلبد و کمک کند که خود را و تو را و او را و همه را بشناسم تا به حقیقت پی ببرم.
کاش میشد قلبم را نشانت دهم و بگویم ببین این قلب پارهپاره مشتاق را که چگونه میتپد و چگونه برای یافتن نوری که در غیبت است، خود را حاضر است فدای نام تو کند.
کاش من میتوانستم به یاری کلمهها خود را فاش کنم و تو را به دیگران معرفی و همگان را با پرتوی نورت و حضورت آشنا سازم، کاش میتوانستم ولی مگر ممکن است با کلمهها تو را نقاشی کرد و به همگان نشان داد و راهت را عیان ساخت. تو خود بیایی میتوانی همه چیز را با نگاهی بیان کنی و راز همه را یک به یک آشکار سازی
اکنون بامداد روزی است که میگویند تو خواهی آمد با کولهباری از بشارت و با گامهایی بلند و پرطنین و چشمهایی که همه کس را مینگرد و اندیشهای که آسمانی است و زیبا و تنها محرومان و مومنان به آن ایمان میآورند.
امروز، نه من که انبوهی از امیدواران چشم انتظار لحظهای هستند که عشق معنا شود و انسانیت تفسیر، زمانی که واژه نیاز را نمیشناسند و نیاز واژه نامانوس و مهجوری خواهد بود، هنگامی است که غم نمیتواند لشکر انگیزد و شادی خود را پنهان نمیکند.
امروز، روزی است که در تقویم ثبت نشده، ولی همه روزهای تقویم منتظر آن بودند، روزی که آرزوی همه پیروان ادیان است و برای رسیدن به این روز بیهمتا، همواره دست دعا بلند کردهاند و چشم به آسمان دوختهاند تا عشق خداوندی نازل شود و راه رهایی عیان گردد.
امروز جمعه، روز میلاد عشق و رهایی، روز مرگ ستم و شادی ستم دیده را همه دوست دارند، همه برای این روز دلهایشان را آذین بستهاند و سر تاقچه قلبشان گل نرگس نهادهاند و سفره مهمانی را گستردهاند تا مهمان جان راهی خانهشان شود و شرمندگی به بار نیاید.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
اصلاً نمیتونم کلمات و کنار هم بزارم، سخته... . از این ماه حرف زدن در حالی که کاملاً درکش نکردم، تمام طول سال منتظر مهمانی شعبان ... اما به محض ورود مهر سکوت بر لبانم نقاشی شده. دلم میخواد که...، اما نمیشه ...، چرا؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
دلم از شادی گرفته، به امید وصال بیقرارم، اینبار فرق داره، تا حالا من به دنبال او.. اما الآن او میزبان...، نشستم منتظر کارت دعوت... . این خودخواهی نیست بعد از این همه یابنالحسن گفتن...، هیچی.
احساس میکنم قالب تنم تنگه شده، خفگی یه حسی شبیه به اون...، چرا هر وقت نوبت به من میرسه همه چیز... حتی خودم.ادامه مطلب...