از وقتی که یادم میآید میگویند: میآیی. همه میگویند: میآیی،
من هم میدانم میآیی؛ ولی نمیدانم در صبح میرسی یا باید بیایی تا صبح. آخر، من خستهام؛ خسته تمام صداهای شهر؛ خسته از تنفس هوای آلوده؛ خسته از سیاهیها.
تا چه وقت باید نیامدت را از قاب جاده به تماشا بنشینم. تا چه وقت باید چشمهایم را به جاده بدوزم. تا چه وقت باید جمعهها را بشمارم.
کاش میآمدی، تا طنین گامهایت را میشنیدم! کاش میآمدی تا پریشانی غزلهایم سامان میگرفت! کاش میآمدی، تا آدینههایم رنگ غم نمیگرفت! کاش میآمدی، تا چشمهایم آمدنت را به تماشا مینشستند!
سالهاست که راههای بینشان، نوری ندارند و روشنایی حضورت را میطلبند. سالهاست که دارم میان تاریکیها و خستگیها دست و پا میزنم.
بهار من، کاش میدانستم دوریات تا کدام جاده ادامه دارد!
فردای سبزم، تا همه من تباه نشده بیا! بیا و مثل نسیمی بر کویر دل من ببار.
بیا تا رؤیای آن مرد میآید تعبیر شود.
بیا تا همه غزلهای من از هم نپاشیده بیا.
سامان غزلهایم بیا.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سلام یوسف زهرا....آقای من
می خواهم از تو بنویسم و برای تو
و از انتظاری که اکنون مهریست اجین شده با قلبم
ای گل نرگس...
تا کی غروب دلگیر جمعه هایی که نیامدی را بشمارم؟
و چقدر با اشک حسرت چشمان منتظر به دیدارت را شستشو دهم؟
و به کدامین مقصد جاده بی انتهای صبوری را بپیمایم؟
آقای من..
بیا و با آمدنت گل عشقت را در قلبهای بی قرار معطر کن....
و نهال عدل و برابری را بارور ساز
مهدی جان...
قدم بر دیدگانم گذار که جان و هستی ام قدمگاه توست
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
مولا جان
این بار نیز از پس پنجره دلتنگی انتظار به سراغت آمدهام.
این بار نیز به امید بهار آمدنت، بغضهای فرو خورده زمستان را برایت میخوانم.
این بار نیز از تنهایی و سکوت وهم اور دوران غفلت به دامان مهرت پناهنده میشوم.
مولا جان
هر بار که برگهای زندگانیام را بیتو سپری میکنم و بدون دیدار روی مهرت سر بر بالین شب میگزارم، در رویای وصالت سالهای درازی طی میکنم.
برای رسیدن به تو خیمهها را یکایک سرک میکشم.
سراغ مادرت میگردم تا شکایت فراقت را برایش بگویم، تا شکایت غیبت هزار سالهات را برایش بخوانم، تا از او بخواهم فرزندش را ندایی دهد تا چشمانم بیش از این در غروب حزنانگیز غفلت خواب نماند.
سیدی مولا
نگاهمان کن که چگونه صحراهای غربت را پابرهنه به دنبال بویی از تو میدویم.
نگاهمان کن که چگونه کاغذ و قلم را به هم دوختهایم.
نگاهمان کن که چگونه پشت پنجره انتظار در خواب غفلت آرمیدهایم.
هنوز هم نمیخواهی بیایی؟
به حق منتظرانت، به حق منتظران راستینت، به حق مادر پهلو شکستهات، به حق جگر پاره پاره حسنت، به حق صورت سیلی خورده زینبت، به حق بدن کبود رقیهات، .....
میخواهی باز هم بگویم؟
میخواهی یکبهیک عزیزانت را قسم دهم؟
میخواهی جفاهای نامردان را برایت شمارم؟
پس کی میخواهی بیایی؟
آیا زمان اَمّن یُجیبُ المُضطَرّت فرا نرسیده است؟
آیا این همه جفا و فغان و انتظار بَسِمان نشده است؟
پس کی میخواهی بیایی؟
کی؟ .....
ای کاش به خاطر انتظار خودش و تمام عاشقان راستینش بیاید. جمعهای دیگر در راه است و دل ما باز هم منتظر.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج