مهدی (عج) که بیاید، دوباره زمین به مهر رفتار خواهد کرد و باران بر گونههای زمین بوسه خواهد زد و زمین دوباره چهره خندان و بشاش خود را به چشمان آسمان هدیه خواهد کرد.
مهدی (عج) که بیاید پرستوها به اشارهی ابروان او پرواز خواهند کرد. غنچهها به نسیم کلام او شکوفا خواهند شد و درختان به احترام او قیام خواهند کرد و آفتاب به او سلامی دوباره خواهد داد.
مهدی (عج) که بیاید نمازهایمان تا خدا بالا خواهد رفت. قنوتهایمان پر از کبوتران عرش خواهد شد. رکوعهایمان کمر شیطان را خواهد شکست و سجدههایمان را خدا به رخ فرشتگان خواهد کشید.
مهدی (عج) که بیاید نانها را به تعداد مساوی بین سفرهها تقسیم خواهد کرد و خندهها را هم به یکسان روی لبها پخش خواهد نمود. و رنگهای مهر را نیز به نفع همه یکسان توزیع خواهد کرد.
مهدی (عج) که بیاید دوباره رودخانهها را به قلب خشک مزرعهها هدایت خواهد کرد. گیاهان را با آب آشتی خواهد داد و ماهیها را روانه دریا خواهد کرد.
مهدی (عج) که بیاید انتظارها به پایان خواهد آمد و خدا نیز به انتظار آقایمان پایان خواهد داد.
به امید ظهور آقا آنسان که حتی چشمان ما هم اذن دیدار داشته باشد.
سحر نزدیک گردیده، ای دل
به اهل دل بگوئید او خواهد آمد
از هر که مىپرسم مىگوید جمعه مىآیى، امّا کدام جمعه؟ در روزگار تیره ما هر روز جمعه است و جمعهها صبح و شب ندارند و همه عصرند. گفتم تا جمعه دیگر چند آدینه مانده است؟! گفت: یک یا زهراى دیگر، گفتم: زهرا را تو مىشناسى؟! گفت: همان نیست که صبح و شب جمعه پردهخوان خون است و دستى بر پهلوى شکسته دارد، و همانى نیست که کبوتران فرج را در غروب جمعه یکبهیک بر بام انتقام مىنشاند؟! من میان حضور و ظهور تو سرگردانم و حیران، نمىدانم از تو کدام را بخواهم، اگر حضور را بخواهم، ترس آن دارم که چشمانم لیاقت دیدن تو را نداشته باشد و اگر ظهور را خواهم، میترسم مانند جدت حسین(ع) بی یار و یاور بمانی.
کاش تو مرا با این حال زار و نزار میدیدی که چگونه دربهدر دنبال گشوده شدن دریچههای امیدم و برای باز شدن چشمههای نوش چه تقلاها که نمیکنم. من شب و روز نمیشناسم و برای رسیدن به تو بیتابم و برای این که لحظه رسیدن تو مرا بپسندی، همه کار میکنم.
کاش تو مرا هنگام راز و نیاز میدیدی که از واژهها چگونه کمک میگیرم تا سخن دلم را به گوش خدا برسانم و چگونه اشک میریزم و در میان اشکهای عاشقانه غرق میشوم.
کاش مرا میدیدی وقتی که به خانه دل پناه میبرم و تنها خدا را صدا میکنم تا مرا بطلبد و کمک کند که خود را و تو را و او را و همه را بشناسم تا به حقیقت پی ببرم.
کاش میشد قلبم را نشانت دهم و بگویم ببین این قلب پارهپاره مشتاق را که چگونه میتپد و چگونه برای یافتن نوری که در غیبت است، خود را حاضر است فدای نام تو کند.
کاش من میتوانستم به یاری کلمهها خود را فاش کنم و تو را به دیگران معرفی و همگان را با پرتوی نورت و حضورت آشنا سازم، کاش میتوانستم ولی مگر ممکن است با کلمهها تو را نقاشی کرد و به همگان نشان داد و راهت را عیان ساخت. تو خود بیایی میتوانی همه چیز را با نگاهی بیان کنی و راز همه را یک به یک آشکار سازی