تعریف یادگیری :
بهترین تعریفی که تاکنون از یادگیری شده است مربوط به "هیلگارد و مارکیز" است که در کتاب شرطی سازی و یادگیری (1968،صفحات1-3) آمده است.این تعریف به قرار زیر است:
یادگیری یعنی ایجاد تغییرات نسبتا پایدار در رفتار بالقوه یادگیرنده، مشروط بر آن که این تغییر بر اثر اخذ تجربه رخ دهد.
این تعریف چند نکته مهم دارد:
1. بر اساس این تعریف یادگیری منجر به تغییر می شود؛ یعنی انسان و یا حیوان پس از کسب تجربه یادگیری؛ از حالت قبل از کسب تجربه، به حالت جدید تغییر میابد. این یادگیری ممکن است پیچیده باشد، مثل نحوه راندن یک اتومبیل یا ساده باشد، مثل یادگیری یک شماره تلفن یا نام یک شخص. در هر صورت رفتار فرد پس از ایجاد یادگیری تغییر کرده است؛ مثلا فردی که شماره تلفن دوستش را یاد گرفته است می تواند هر وقت دلش خواست با او تماس بگیرد(کاری که قبل از یادگیری نمی توانست انجام بدهد.)باید توجه داشت که هر تغییری یادگیری به حساب نمی آید، مثلا کسی که در یک سانحه رانندگی پاهایش را از دست می دهد تغییر می کند، ولی این تغییر یادگیری به حساب نمی آید. 2. یادگیری عبارت است از تغییر نسبتا پایدار. درست است که یادگیری ایجاد تغییر است، امّا این تغییر باید نسبتا پایدار باشد تا آن را یادگیری بنامیم. بسیاری از تغییرات ناشی از عوامل انگیزشی،خستگی و... هستند، که به سرعت از بین می روند، و یادگیری به حساب نمی آیند. برای مثال کسی که در ساعات اولیه روز خوب کار می کند، ولی پس از چند ساعت،به سبب بروز خستگی عملکردش پایین می آید(این یک تغییر است) ولی نسبتا پایدار نیست، چون با کمی استراحت می تواند کارش را به خوبی انجام دهد؛ و نمی توان آن را یادگیری حساب کرد. همینطور در مورد عوامل محیطی و انگیزشی و...
3. یادگیری عبارت است از ایجاد تغییر نسبتا پایدار در رفتار بالقوه. تغییر نسبتا پایداری که ما آن را یادگیری می نامیم، باید در رفتار بالقوه یا توان رفتاری ما ایجاد شود. یعنی تغییر حاصل در یادگیرنده، تغییر در توانایی های او باشد؛نه تغییر در رفتار ظاهری او. برخی اوقات ممکن است یادگیری خود را به صورت رفتار آشکار فرد نمایان نکند در این صورت معلم باید با طرح سؤالات مناسب و گوناگون(تشریحی، تستی، عینی و..)این یادگیری ها را بسنجد.
4. یادگیری یعنی ایجاد تغییر نسبتا پایدار در رفتار بالقوه شخص بر اثر تجربه. منظور از تجزبه در تعریف تاثیر محرک های بیرونی و درونی در یادگیرنده است. مثالی که گانیه (1970) برای تجربه ذکر کرده از این قرار است: کودک پیش از یادگیری بستن بند کفشهایش، قادر به انجام این کار نیست یا شاید تنها بخشی از آن را بلد است. برای این که به او یاد داده شود که بند کفشهایش را درست گره بزند به او محرکی ارائه می شود. این محرک یا آموزش پدر و مادر است یا تصویری که در آن بند کفش به نحو درست نشان داده شده و یا نوعی محرک آموزشی دیگر. کودک پس از دریافت یکی از این محرک ها(کسب تجربه) قادر خواهد شد بند کفشهایش را گره بزند. پس وقتی که محرکی در یادگیرنده اثر بگذارد،به نحوی که رفتار او در طی مدتی که محرک مؤثر است(در مقایسه با قبل از زمان تاثیرگذاری محرک) تغییری حاصل کند، گفته می شود که یادگیری صورت گرفته است. تجربه منجر به یادگیری حتما نباید به صورت عمدی صورت گیرد و می تواند به صورت اتفاقی صورت گیرد مثلا در ارتباطات بین دوستان ممکن است این نوع یادگیری صورت پذیرد.
منبع: روانشناسی تربیتی تالیف دکتر علی اکبر سیف